پارسه

ساخت وبلاگ
یه کلیپ دیدم که شبیه احوال خودم بودمی گفت فردا روز اول کاری بعد از تعطیلات و من باید برم سر کار و بعد تو فکر فرو می رفت و می پرسید راستی من شغلم چی بود؟امروز هفده نفر غایب داشتم و راستش وقتی لیست غایبین رو کامل می کردم یه سری رو کلا یادم رفته بود. اینقدر که بودنشون تو کلاس دردسرساز. بیشتر بچه ها و فکر می کنم همه شون روزه ان و برای همین درس دادن بهشون کار سختی و خیلی حال و حوصله ی کلاس ندارن. سال گذشته همین مدرسه بودم و تقریبا نود درصد کلاس روزه نمی گرفتن.از مدرسه رسیدم و بچه ها بعد از کمی بازی و خوردن غذاشون خوابیدن. من هم خوابم برده بود. امروز باید برنامه ام رو پیش ببرم. از روند سال جدید راضی ام. یعنی حس می کنم کم کم دارم اولویت هام رو به شکل بهتری می شناسم و از همه مهم تر کمتر به خودم سخت می گیرم.چند روز پیش هم رفتیم خونه ی دوستم که تازه بنایی کرده بودند و براشون یه کیک چند رنگ پختم که عکسش رو براتون می ذارم. + نوشته شده در سه شنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 15:28 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 18:21

در مورد کتاب اسرار ذهن میلیونر بنظرم کتاب خوبی و ارزش خوندن داره ضمن تشویق و ترغیب شما به کسب ثروت و حفظ اون، یک سری راهکار ساده داره که بنظرم واقعا کارساز، لحن کتاب طوری هست که مجاب می شید تمرکز ش روی پول بیشتر شاید کتاب های مشابه دیگه ای هم تو بازار باشه، با این وجود من خودم خوشحال شدم که این کتاب رو خوندم ستایش ثروت و ثروتمندا و گذری هم به باورهای غلط در مورد ثروت که مانع جذب ثروت می شه داشته پی نوشت: الان کتاب نمایشنامه و ساختار آن دستم. دوست دارم خیلی بیشتر بنویسم ولی وسواس پست گذاشتن با لپ تاپ گرفتم با گوشی نوشتنم نمیاد + نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 15:6 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 18:21

مامان تماس گرفت و گفت فردا بعد مدرسه برم دنبالش. تاثیرات گلایه هام پیش مهمون دیشبم بود. بهش گفتم تا قبل ازدواج خانواده م خیلی با من خوب بودند اما بعد ازدواج کاملا من رو رها کردند. فقط بابا و دو تا آبجی هوامو داشتند. مامان همیشه باهام تسویه حساب کرده و می کنه. چون باب میلش ازدواج نکردم. باب میل هیچ کدومشون. گفتم ازدواج مسئله ی شخصی ای و من با شناختی که از خودم دارم با خیلی از آدم ها نمی تونم زندگی کنم. در زندگی من مسائلی بود که بسیار مهمتر از تمکن مالی برای ازدواج به حساب می اومد و ابدا هم ازش صرفنظر نکردم.‌ ازدواجی که بخاطرش متحمل فشارهای زیادی شدم اما هر چه بیشتر فشار می آوردند رفتارشون بیشتر به چشمم احمقانه جلوه می کرد. برای شخصیت همیشه محافظه کار من که مدام باید دختر جسور درونش رو هدایت می کرد تنها مرد امن، و نه تنها مرد امن، که تنها انسان امن، همون کسی بود که به خانواده معرفی کردم. و البته برغم تمام مخالفت هاشون، با کمترین امکانات زندگی مو باهاش شروع کردم. امکاناتی که نبودش خانواده م رو رنج می داد اما هرگز خللی در زندگی م ایجاد نکرد. و خوب اینطور هم نبود که تلاش های خانواده م بی تاثیر باشه. اون ها تونستند منو که لبم از خنده بسته نمی شد تبدیل به یه آدم غمگین، خسته و دلشکسته کنند... من عاشق خانواده م بودم و انتظار داشتم کمی درکم کنند. کاری که بابا با حمایت های گاه و بیگاهش ازم نشون می داد. شاید بزرگترین ضربه ای که مامان به من زد این بود که منو از جمع خانواده روند. با کنایه هاش، با آزارهای کلامی ش، با بی محلی هاش... دلم ازش شکسته. + نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:46 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 18 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52

مامان صبح زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمی تونه بیاد خونه مون. بعد از کلاس رفتم دنبال آبجی وسطی که خونه مامان بود و اومدیم خونه ی ما برای کمک خونه تکونی اومده بود. چند ساعتی که تو آشپزخونه مشغول کمک بود من مثل یک مهمون کنار ایستاده بودم و سعی کردم زیاد به دست و پاش نپیچم. بهش گفتم واقعا از پس کارهای خونه برنمیام و وقتی می خوام شروع کنم کاملا سر در گمم. بهش گفتم چند باری تلاش کردم که یاد بگیرم اما ذهنم کلا قفل. به هر حال همین چند ساعت حضورش حال و هوای بهار رو به خونمون آورد. + نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:34 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 20 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52

امروز توی کلاس که رفتم روی منبر،بهشون گفتم تو زندگی واقعیت ها مهم.گفتم خواستن ، همیشه توانستن نیست.ما برای رسیدن به موفقیت به امکانات و ابزار نیازمندیم.گفتم موقعیت و شرایط خودتون رو بشناسید. سعی کنید تلاش تون کمتر از خد توان تون نباشه.ولی بدونید برای موفقیت شما جامعه، خانواده و خیلی مسائل دیگه نقش دارند. خودتون رو بعد ها وقتی جوانتر شدید، به میانسالی رسیدید، ... با سرزنش و حسرت های بیجا شکنجه ندیدسر تا پا گوش بودن... می دیدم که دارن به حرفام فکر می کنن + نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 19:0 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:52

حوالی ساعت پنج بیدار شدم، با بچه ها رفتیم یه سر به مامان و آبجی بزرگه زدم. بنزین هم نداشتم سر راه پمپ بنزین هم رفتیم. فردا دو شیفتم. الان هم یه کیک گذاشتم و می خوام تا آماده شدن کیک کمی هال رو مرتب کنم. اینقدر رو زمین و مبل ها شلوغ که جای نشستن نیست. پسرم وقتی رسیدیم خسته بود و خوابش برد. دخترم هم منتظر کیک پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59

کیک آماده شد. منتظرم خنک شه تا از قابلمه درش بیارم. خونه مرتب نشد ولی عوضش جا برا نشستن پیدا می شه پارسه...

ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59

دو تا از بچه ها مسافرتن، یکی کربلا، یکی مشهد، دو تا هم مریض بودن، خود این موضوع حسابی بار کلاس رو سبک کردهکلی برگه رو دستم باد کرده که باید هر چه سریع تر تصحیح شون کنم.حساب ، کتاب هامون کلا بهم. ریخته، وقتی خرید قسطی داریم متاسفانه همسرم اصلا حساب و کتاب نمی کنه و همین اسباب دردسر می شه. گفت و گو باهاش هم ابدا نتیجه بخش نیست و من دیگه زیاد رو این موضوع بحث نمی کنم و لاجرم گاهی استرس این بی حساب و کتاب بودن نفسم رو بند میاره...قسط ماشین عقب افتاد، هر جوری دو دو تا چهار تا کردم نشد که پرداخت بشه.ناهار ماهی ای که بیشتر از یکسال بود تو فریزر بود سرخ کردم و طبق انتظار عالی شد. خودم ماهی دوست ندارم و بجاش کیک خوردم ولی بقیه پسندیدن.شام هم یه تیکه کوچیک مرغ که فراموش کرده بودم و چهار روزی می شد که تو یخچال و نه فریزر، بود رو به یه شیوه جالب سوخاری کردم و بچه ها هم خوششون اومد.بعدش کفش ورزشی همسرم رو تحویلش دادم و رفت که بدوه،به پسرم یک صفحه املا گفتممعلمش خیلی کم کار، منم سرم شلوغ بود این مدت، خودمم خیلی درگیر خواهرم بودم و پسرک طفل معصوم مظلوم واقع شده بود. دارم سعی می کنم براش جبران کنم و بیشتر حواسم به درس و مشقش باشه.دیشب به طرز غریبی دلم برای داداش تنگ شد، آخرین دیدارمون رو مرور کردم. تجسمش کردم. لبخندش، شیطنت هاش، مهربونی ش، ... چقدر سال گذشته... دلم برای بابا هم خیلی تنگ می شه. به حضورشون احتیاج دارم. اما نیستن و قرار که نباشن. سعی می کنم قوی باشم و یادم نیاد که چقدر پناهم بودند...نمی دونم کار درستی کردم یا نه، ولی پنج شنبه، بچه هامو بردم پارکی که تو بچگی بابا من و آبجی وسطی رو عصرها با دوچرخه اش می برد، برامون بستنی یا فالوده می گرفت..تو فوق العاده بودی بابا... دلم برات یه پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59

امروز رو بیشتر به استراحت گذروندم عصر با همدیگه مگان رو دیدیم که بنظرم خیلی کلیشه و وقت گیر بود. با مامان صحبت کردم. تیپ جلسه ی فردا رو هم تا نود درصد اوکی کردم. برا بچه ها کتاب داستان کوتاه سیتا کجاست رو خوندم یک صفحه به پسرم املا گفتم موهامو حنا گذاشتم طبق قولم ناهار فسنجون گذاشتم که بنظرم خوب شده بود. هم خودم عصبی بودم و هم همسرم خیلی رو مخم بود. گاهی وقت ها به شدت با همه احساس غریبگی می کنم و اصلا نمی تونم به کسی نزدیک بشم. چند روز تو همون مودم و دلم فقط خانواده م رو می خواد، خانواده ی واقعی نه کیک، یعنی همون هایی که باهاشون نسبت خونی نزدیک دارم و بچه هام. ابدا دوست ندارم اطراف هیچ کی غیر اینا باشه. روحم انگار آشفته می شه اون جوری + نوشته شده در جمعه یکم دی ۱۴۰۲ ساعت 21:23 توسط رستا  |  پارسه...ادامه مطلب
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 19:39

با پسرم اومدیم نشستیم نوبت داروها برسه،

از صبح نم نم داره بارون میاد و هوا بهشته

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 8:48 توسط رستا  | 

پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 45 تاريخ : جمعه 24 آذر 1402 ساعت: 2:36