امروز رو بیشتر به استراحت گذروندم
عصر با همدیگه مگان رو دیدیم که بنظرم خیلی کلیشه و وقت گیر بود. با مامان صحبت کردم. تیپ جلسه ی فردا رو هم تا نود درصد اوکی کردم. برا بچه ها کتاب داستان کوتاه سیتا کجاست رو خوندم
یک صفحه به پسرم املا گفتم
موهامو حنا گذاشتم
طبق قولم ناهار فسنجون گذاشتم که بنظرم خوب شده بود. هم خودم عصبی بودم و هم همسرم خیلی رو مخم بود. گاهی وقت ها به شدت با همه احساس غریبگی می کنم و اصلا نمی تونم به کسی نزدیک بشم. چند روز تو همون مودم و دلم فقط خانواده م رو می خواد، خانواده ی واقعی نه کیک، یعنی همون هایی که باهاشون نسبت خونی نزدیک دارم و بچه هام. ابدا دوست ندارم اطراف هیچ کی غیر اینا باشه. روحم انگار آشفته می شه اون جوری
برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 17