مامان صبح زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمی تونه بیاد خونه مون.
بعد از کلاس رفتم دنبال آبجی وسطی که خونه مامان بود و اومدیم خونه ی ما
برای کمک خونه تکونی اومده بود. چند ساعتی که تو آشپزخونه مشغول کمک بود من مثل یک مهمون کنار ایستاده بودم و سعی کردم زیاد به دست و پاش نپیچم. بهش گفتم واقعا از پس کارهای خونه برنمیام و وقتی می خوام شروع کنم کاملا سر در گمم. بهش گفتم چند باری تلاش کردم که یاد بگیرم اما ذهنم کلا قفل.
به هر حال همین چند ساعت حضورش حال و هوای بهار رو به خونمون آورد.
برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 20