روز بهتر

ساخت وبلاگ

دو تا از بچه ها مسافرتن، یکی کربلا، یکی مشهد، دو تا هم مریض بودن، خود این موضوع حسابی بار کلاس رو سبک کرده

کلی برگه رو دستم باد کرده که باید هر چه سریع تر تصحیح شون کنم.

حساب ، کتاب هامون کلا بهم. ریخته، وقتی خرید قسطی داریم متاسفانه همسرم اصلا حساب و کتاب نمی کنه و همین اسباب دردسر می شه. گفت و گو باهاش هم ابدا نتیجه بخش نیست و من دیگه زیاد رو این موضوع بحث نمی کنم و لاجرم گاهی استرس این بی حساب و کتاب بودن نفسم رو بند میاره...

قسط ماشین عقب افتاد، هر جوری دو دو تا چهار تا کردم نشد که پرداخت بشه.

ناهار ماهی ای که بیشتر از یکسال بود تو فریزر بود سرخ کردم و طبق انتظار عالی شد. خودم ماهی دوست ندارم و بجاش کیک خوردم ولی بقیه پسندیدن.

شام هم یه تیکه کوچیک مرغ که فراموش کرده بودم و چهار روزی می شد که تو یخچال و نه فریزر، بود رو به یه شیوه جالب سوخاری کردم و بچه ها هم خوششون اومد.

بعدش کفش ورزشی همسرم رو تحویلش دادم و رفت که بدوه،

به پسرم یک صفحه املا گفتم

معلمش خیلی کم کار، منم سرم شلوغ بود این مدت، خودمم خیلی درگیر خواهرم بودم و پسرک طفل معصوم مظلوم واقع شده بود. دارم سعی می کنم براش جبران کنم و بیشتر حواسم به درس و مشقش باشه.

دیشب به طرز غریبی دلم برای داداش تنگ شد، آخرین دیدارمون رو مرور کردم. تجسمش کردم. لبخندش، شیطنت هاش، مهربونی ش، ... چقدر سال گذشته... دلم برای بابا هم خیلی تنگ می شه. به حضورشون احتیاج دارم. اما نیستن و قرار که نباشن. سعی می کنم قوی باشم و یادم نیاد که چقدر پناهم بودند...

نمی دونم کار درستی کردم یا نه، ولی پنج شنبه، بچه هامو بردم پارکی که تو بچگی بابا من و آبجی وسطی رو عصرها با دوچرخه اش می برد، برامون بستنی یا فالوده می گرفت..

تو فوق العاده بودی بابا... دلم برات یه ذره شده

خوبم

خوب باشید پارسه...

ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59