ادامه ی گام هشتم

ساخت وبلاگ

برای مرگ پدرم متاسفم و این تاسف تموم شدنی نیست. همه چیز زندگی برام پوچ و بی معنی. نمی تونم حال و هوای بهار رو بیارم تو خونه. دلم هیچی نمی خواد. وقتی می رم خرید بیشتر به خاطر دل همسرم و بچه هاست اما واقعیت این که دیگه کمتر مسئله ای خوشحالم می کنه. وقتی بارون قشنگی می باره. وقتی بعد از مدت ها یه برف دلنشین می باره من تنها به یک مسئله فکر می کنم. الان پدرم کجاست؟ زیر خروارها خاک خوابیده. الان تنهاست. زیر یک تکه سنگ... تموم خاطرات من حالا یک جور دیگه برام تفسیر می شن. این ماه رفتم سر خاک بابا. اما راستش من نمی دونم چیکار کنم. خیلی کم پیش میاد که گریه کنم. همین طور نگاه می کنم به تصویرش رو سنگ قبرش. نمی تونم باور کنم که رفته. که نیست. که زمان هی داره می گذره و از آخرین مکالمه ی من و بابا داره روزهای بیشتری می گذره...

به همسرم گفتم به فکر خرید یک دوربین عکاسی برام باشه. احساس می کنم نیاز دارم به یه دوربین و نه دوربین موبایل. باید گاهی برم بیرون فقط برای عکاسی.

و این که بعد از یک ماه و نیم هماهنگی، بالاخره دیروز رفتیم چرخ سفالگری رو گرفتیم. بخشی از پولش رو قرار ماه آینده پرداخت کنیم. ...

پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 82 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 21:17