یهویی

ساخت وبلاگ

ابدا آمادگی آغاز سال تحصیلی رو ندارم. بیماری خواهرم تمام تابستان و برنامه ها رو تحت الشعاع قرار داد و برگشت به روال نیمه عادی زندگی رو هم برام سخت کرده‌.

دیروز با خواهر وسطی به دیدنش رفتیم. در طول سه ساعتی که کنارش بودیم در رختخواب بود و لحظات کوتاهی که می نشست تماما منگ بود. گاهی وقت ها فکر می کنم واقعیت این که ما همین الان هم خواهرم رو از دست دادیم، می بینیمش اما دیگه بهش دسترسی نداریم...

غذا پخته بودم برای خواهر وسطی و وقتی قرار شد بریم خونه ی خواهر بزرگه غذا رو هم بردیم. موقع چیدن سفره خواهر وسطی غذا رو برای این که به ذوق بیاد بهش نشون داد و گفت ببین چی برات درست کرده، و تشویقش کرد به خوردن غذا،

در بهت به ظرف غذا خیره بود و لحظاتی بعد گفت ببر سر سفره میام. و بعد آروم زمزمه کرد نمی بینم. چشام نمی بینه...

خیلی غمم گرفت. به خواهر وسطی یادآوری کردم که چشم های آبجی دیگه درست نمی بینه ، از این یادآوری غمش گرفت و گفت انگار نمی تونم هیچی‌ رو قبول کنم. برام سخته باور کنم...

امروز هم شیمی درمانی داشت.

بچه ها لطفا دعا کنید یک موردی بواسطه من برای دختر خواهرم داره معرفی می شه، دعا کنید مورد خوبی باشه و بتونه خوشبختش کنه...

دلم می خواد در این فرصت کوتاه لااقل خیالش از بابت دخترش کمی راحت باشه

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 14:36 توسط رستا  | 

پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 21:47